دختر نویسندهدختر نویسنده، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه سن داره
دختر نقاشدختر نقاش، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

داستان های من و دخترخالم

بیهوده ترین روزها روزی است که نخندیده باشیم

خوش امدید

سلام به وبلاگ ما خوش اومدید ❤️

مااینجا داستان های تصویری مینویسیم تاشما نی نی وبلاگی های عزیز لذت ببرید🤩

لطفا اگه پسندیدید لایک بکنید و نظر بدید😍

 

❤ممنون❤

پارت پنجم (یک شب رویا یک شب کابوس)

🌷 وقتی مریم و یلدا توی اتاق حرف می زدن همه ی حرفاشون این بود که  یلدا چی گفت ؟ سعید چی گفت ؟مریم چکار کرد ؟ وحید چکار کرد ؟ ...... بعد لابه لای حرفاشون به من می گفتن از بس مسخره بازی در آوردی  پسرا پشت سرت می گن : این سارای گنده دماغ از ما طلب بابا شو  داره ؟ چرا سلام نمی کنه ؟ تازه ، گاهی جواب سلام مارو هم نمی ده ؟  راستش گاهی به مریم و یلداحسودی می کردم آخه اونقدر جذاب بودن که مورد توجه وحید و سعید بودن گاهی ته دلم دوست داشتم مورد علاقه اونا باشم برتی همین وقتی یلدا گفت که پشت سرم چی گفتن خیلی ناراحت شدم هر چند به رو شون نیاوردم ، غرورم اجازه نمی داد ، با حالت حق به  جانب گفتم : بی خود...
9 تير 1399

پارت چهارم (یک شب رویا یک شب کابوس)

🌷 آفرین به سارا .   همیشه وقتی دائی محسن باغ دعوتمون می کرد با خوشحالی ، زودتر از همه می پریدم تو ماشین  ولی چند وقته که برای رفتن ، هم اشتیاق دارم هم  دلهره ، آخه تازگیها همه ، مخصوصأ پسر دائی ها و پسرخاله هام خیلی خیلی  نگاهم می کنن خجالت می کشم تو جمعشون بشینم حتی گاهی از شدت خجالتم  سلامشون نمی کنم قلبم تند تند می زنه صورتم داغ می شه و گل می اندازه تازه این اول بد بختی چون خیلی زشت می شم . فکر کنم فقط من اینطوریم. چون یلدا و مریم : دختر خاله هام خیلی راحتن  هم سلام و احوال پرسی می کنن هم می گن و می خندن منم وقتی دور هم جمع می شن یک گوشه ای کز می کنم و دقت می کنم یک جایی بشینم...
3 تير 1399

(: تولدم مبارک :)

امروز تولدمه تولدم مبارک باشه 🍃🌷 یعنی خانم نقاش 🍂🌼   🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸     🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸     ❣❣سال های خوبی رو برای خودم و همه نزدیک کنم آرزو می کنم ❣❣       🟣🔴تولدم مبارک 🟣🔴   ...
2 تير 1399

پارت سوم (یک شب رویا یک شب کابوس)

🌷 از اون موقع فهمیدم سمانه از کرم های طبی استفاده نمی کنه چیزی که  به صورتش می زنه و لکه های صورتش را می پوشونه کرم آرایشی . اون روز مامان وقتی فهمید که از کرمش استفاده کردم یه کم ناراحت شد  ولی سعی می کرد به روی خودش نیاره ، شب موقع خواب اومد اتاقم  و کرمش رو آورد با مهربونی دستش رو دور گردنم انداخت و گفت : اگه دوست داشته باشی می تونی برای خودت برداری .ولی بدون ، این کرم قدرت داره تورو فقط برای چند ساعت کوتاه خوشگل کنه نه همیشه  ، در عوض پوستت بهش عادت می کنه و ناچار می شی همش از این کرمای مصنوعی استفاده کنی . من که از این کرم فقط تو عروسیها و مهمونی ها استفاده می کن...
31 خرداد 1399

پارت دوم (یک شب رویا یک شب کابوس)

_آخه دختر من! چرا خودتو به خاطر چند تا جوش کوچولو اذیت می کنی ؟ به  خدا تو خیلی خوشگلی! _کجا خوشگلم ؟! چرا واقعیت رو ازم پنهون می کنید؟ نِگا صورتم شده عینِ کیبرد کامپیوتر ، پُر دکمه شده . _مگه کیبرد بده مادر !؟ کُلی راه اندازه هِ هِ هِ _مامان مسخره نکن ، خودت صورتت صاف غم نداری . _هِی ...... کاش همه ی غمای عالم فقط جوش صورت بون مامان جون !؟ _حالا چی میشه پیش این دکتره من رو ببری یک کرم ناقابل بگیری  به صورتم بزنم تا خوب بشم . شیرین میگه خیلی دکتر خوبیه ! _آخه! دختر گلم! تو همه راه رو رفتی صابون و کرم و .... (بعد از چند دقیقه بحث آخر مامان می کرد منو ببره دکتر متخصص پوست) من می رفتم توی اتاقم و و اون...
28 خرداد 1399

پارت اول (یک شب رویا یک شب کابوس)

🌷 چقدر زشتم . همیشه توی مدرسه سر هر موضی ، حتی اگر بی اهمیت باشه ، مدتها بحث می کنن گاهی حوصله ام سر میره ، یکی از حرفای همیشگی شون ، تیپ هنر پیشه های خارجی فلان خانندس . سمانه  که اطلاعاتش از همه بیشتره همیشه نگین حلقه بچه هاس ، آخه داءما  ماهواره میبینه خودش هم خیلی شیک راه میره . اون روز بعد از ورزش حسابی گرمم شده بود و صورتم سرخ شده بود متوجه شدم که شیرین خیره خیره نگاهم میکنه ، باتعجب پرسیدم : چی شده ؟ نگاه داره ؟  همین طور که به مند نزدیک میشد پرسید : حالابرای جوشای صورتت دکتر  رفتی ؟  انگار اهمیت نمیدم گفتم : آره یه دکتر عمومی رفتم کرم گرفتم ولی به درد  نمی خوره . شی...
26 خرداد 1399

پارت اول

مرینت توی اتاق مشغول خواندن کتاب بود که..... پدر مرینت:مرینت بیایه بسته داری  مرینت:خوب توش چیه ؟یه عروسک از طرف کیه؟ یه صدا:هی من عروسک نیستم مرینت:کی بود؟. وبه دور برش نگاه کرد یه صدا:من توی جعبه ام این پایین. مرینت:تو مگه حرف هم میزنی ، آخه چجوری یه عروسک حرف میزنه. عروسک:من عروسک نیستم من یه کوامی ام . مرینت:کوامی؟ کوامی:آره دیگه تو باید برای نجات کشورت تبدیل بشی . مرینت:آخه چجوری من تبدیل بشم ؟  کوامی: توباید این گوشواره رو گوش بکنی و هر وقت که کشور به کمک احتیاج داشت من میرم توی گوشوارت و تو تبدیل میشی . مرینت: تو چقدر شبیه کفشدوزکی ؟ راستی اسمت چیه ؟  کوامی...
6 فروردين 1399

آغاز داستان

روزی روزگاری دو دوست بودند که علاقه شدیدی به هم داشتند.این دو دوست استاد فو وارباب شرارت بودند،آنها شبانه باهم قرار میگذاشتند وبرای نجات دنیا برنامه ریزی میکردند  یک روز ارباب شرارت قوی ترین کوامی رو از استاد فو خواست ولی استاد فو بهش نداد از همون جا دشمنی ارباب شرارت با استاد فو آغاز شد ارباب شرارت شبانه رفت و شرورانه ترین کوامی رو برداشت و رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد سال ها گذشت و ارباب شرارت با کوامی شرورش هروز یک نفر را آکوماتیسم می کرد استاد فو تصمیم گرفت که کوامی های خود را به افراد نزدیک ارباب شرارت بدهد تا ارباب شرارت دیگر نتواند هیچ کس را آکوماتیسم کند اول تصمیم گرفت اولین کوامی را به پسر ارباب شرارت ...
6 فروردين 1399