دختر نویسندهدختر نویسنده، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
دختر نقاشدختر نقاش، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

داستان های من و دخترخالم

بیهوده ترین روزها روزی است که نخندیده باشیم

پارت چهارم (یک شب رویا یک شب کابوس)

1399/4/3 14:49
295 بازدید
اشتراک گذاری

🌷

آفرین به سارا .

 

همیشه وقتی دائی محسن باغ دعوتمون می کرد با خوشحالی ، زودتر از همه

می پریدم تو ماشین  ولی چند وقته که برای رفتن ، هم اشتیاق دارم هم 

دلهره ، آخه تازگیها همه ، مخصوصأ پسر دائی ها و پسرخاله هام خیلی خیلی 

نگاهم می کنن خجالت می کشم تو جمعشون بشینم حتی گاهی از شدت خجالتم 

سلامشون نمی کنم قلبم تند تند می زنه صورتم داغ می شه و گل می اندازه

تازه این اول بد بختی چون خیلی زشت می شم .

فکر کنم فقط من اینطوریم. چون یلدا و مریم : دختر خاله هام خیلی راحتن 

هم سلام و احوال پرسی می کنن هم می گن و می خندن منم وقتی دور هم

جمع می شن یک گوشه ای کز می کنم و دقت می کنم یک جایی بشینم 

که روبروی پسرا نباشه . بابا ، اینجور وقتابه دادم می رسه به بهانه پیاده 

روی منو با خودش می بره می گردونه . 

اون روز مریم و یلدا همراه پسرا رفتن گشت و گزار ، هر چی مریم به من 

اصرار کرد حاضر نشدم همراهشون برم . آخرش به من گفت : این اُمُل 

بازیها رو در نیار مگه نو بر شو آوردی ؟! 

منم که از دستش ناراحت شده بودم اخم کردم و گفتم تو به من چکار داری ؟

دوست ندارم بیام . تازه بابام ، اصلاً خوشش نمی آد ..... مریم رفت ظاهراً 

بهشون خوش گزشته بود ولی با وجود اینکه دوست داشتم باهاشون برم 

ته دلم یک چیزی می گفت : آفرین که نرفتی .....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

کپی ممنوع ❌❌

 

🌷

پسندها (7)

نظرات (3)


3 تیر 99 14:51
من همه‌ی پارتای داستانو خوندم و خیلی دوست داشتم😍😍خیلی قشنگه😍
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
مرسی عزیزم نظر لطفته 🌷🌷

3 تیر 99 16:51
👍👌
ᴢᴀʜʀᴀᴢᴀʜʀᴀ
10 مهر 99 13:29
❤💚💜💛💙