پارت چهارم (یک شب رویا یک شب کابوس)
🌷
آفرین به سارا .
همیشه وقتی دائی محسن باغ دعوتمون می کرد با خوشحالی ، زودتر از همه
می پریدم تو ماشین ولی چند وقته که برای رفتن ، هم اشتیاق دارم هم
دلهره ، آخه تازگیها همه ، مخصوصأ پسر دائی ها و پسرخاله هام خیلی خیلی
نگاهم می کنن خجالت می کشم تو جمعشون بشینم حتی گاهی از شدت خجالتم
سلامشون نمی کنم قلبم تند تند می زنه صورتم داغ می شه و گل می اندازه
تازه این اول بد بختی چون خیلی زشت می شم .
فکر کنم فقط من اینطوریم. چون یلدا و مریم : دختر خاله هام خیلی راحتن
هم سلام و احوال پرسی می کنن هم می گن و می خندن منم وقتی دور هم
جمع می شن یک گوشه ای کز می کنم و دقت می کنم یک جایی بشینم
که روبروی پسرا نباشه . بابا ، اینجور وقتابه دادم می رسه به بهانه پیاده
روی منو با خودش می بره می گردونه .
اون روز مریم و یلدا همراه پسرا رفتن گشت و گزار ، هر چی مریم به من
اصرار کرد حاضر نشدم همراهشون برم . آخرش به من گفت : این اُمُل
بازیها رو در نیار مگه نو بر شو آوردی ؟!
منم که از دستش ناراحت شده بودم اخم کردم و گفتم تو به من چکار داری ؟
دوست ندارم بیام . تازه بابام ، اصلاً خوشش نمی آد ..... مریم رفت ظاهراً
بهشون خوش گزشته بود ولی با وجود اینکه دوست داشتم باهاشون برم
ته دلم یک چیزی می گفت : آفرین که نرفتی .....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کپی ممنوع ❌❌
🌷