دختر نویسندهدختر نویسنده، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
دختر نقاشدختر نقاش، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

داستان های من و دخترخالم

بیهوده ترین روزها روزی است که نخندیده باشیم

پارت پنجم (یک شب رویا یک شب کابوس)

1399/4/9 23:14
307 بازدید
اشتراک گذاری

🌷

وقتی مریم و یلدا توی اتاق حرف می زدن همه ی حرفاشون این بود که 

یلدا چی گفت ؟ سعید چی گفت ؟مریم چکار کرد ؟ وحید چکار کرد ؟ ......

بعد لابه لای حرفاشون به من می گفتن از بس مسخره بازی در آوردی 

پسرا پشت سرت می گن : این سارای گنده دماغ از ما طلب بابا شو 

داره ؟ چرا سلام نمی کنه ؟ تازه ، گاهی جواب سلام مارو هم نمی ده ؟ 

راستش گاهی به مریم و یلداحسودی می کردم آخه اونقدر جذاب بودن که

مورد توجه وحید و سعید بودن گاهی ته دلم دوست داشتم مورد علاقه

اونا باشم برتی همین وقتی یلدا گفت که پشت سرم چی گفتن خیلی ناراحت

شدم هر چند به رو شون نیاوردم ، غرورم اجازه نمی داد ، با حالت حق به 

جانب گفتم : بی خود کرده . اصلاً ، دلم نمی خواد سلامشو جواب بدم 

بعد به حالت قهر از اتاق بیرون رفتم .

یک روز از بابا پرسیدم : جواب سلام واجبه نه ؟ اشکال داره من جواب

سلام بعضی هارو ندم ؟ 

بابا بدون سوال پیچ کردن گفت : جواب سلام واجبه . باید جواب داد فقط 

، باید حولست جمع باشه که هر کس به چه منظوری سلام می کنه .

بابا به روی خودش نیاورد که فهمیده منظور از بعضی ها چیه ؟ منم به

روی خودمنیاوردم .

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

کپی ممنوع ❌❌

 

🌷

 

 

 

درضمن حلا نمی کنم کسی که داستان رو بخونه و لایک نکنه اگر هم وبلاگ نداره یا واقعا دوست نداره لایک کنه دعام کنه 🌷🌷

 

پسندها (9)

نظرات (2)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
11 تیر 99 16:34
😍😍😍😍😍💓💓💓
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
😍😍😍😍🤗🤗

11 تیر 99 17:39
سلامnbsp
وبلاگ خوشگلتون رو دنبال کردم،خوشحال میشم دنبالم کنین😘😘😘😊
ممنون
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
چشم حتما