دختر نویسندهدختر نویسنده، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
دختر نقاشدختر نقاش، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

داستان های من و دخترخالم

بیهوده ترین روزها روزی است که نخندیده باشیم

آغاز داستان

1399/1/6 16:12
422 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری دو دوست بودند که علاقه شدیدی به هم داشتند.این دو دوست

استاد فو وارباب شرارت بودند،آنها شبانه باهم قرار میگذاشتند وبرای نجات دنیا برنامه ریزی میکردند 

یک روز ارباب شرارت قوی ترین کوامی رو از استاد فو خواست ولی استاد فو بهش نداد از همون جا دشمنی ارباب شرارت با استاد فو آغاز شد ارباب شرارت شبانه رفت و شرورانه ترین کوامی رو برداشت و رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد

سال ها گذشت و ارباب شرارت با کوامی شرورش هروز یک نفر را آکوماتیسم می کرد استاد فو تصمیم گرفت که کوامی های خود را به افراد نزدیک ارباب شرارت بدهد تا ارباب شرارت دیگر نتواند هیچ کس را آکوماتیسم کند

اول تصمیم گرفت اولین کوامی را به پسر ارباب شرارت بدهد ودومین کوامی رو به نزدیک ترین فرد به آدرین یعنی مرینت بدهد  بعد اوستاد فو کوامی ها را در جعبه ای کادو کرد و به دست آنها رساند تد کشورشان را نجات بدهند

منو دخترخالم*چ

اگه خوشتون اومد لایک و نظر یادتون نره👌

تا پارت بعدی بای😍😍

پسندها (7)

نظرات (5)

زهرا‌بانوزهرا‌بانو
6 فروردین 99 16:14
خودت نوشتی عزیزم؟
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
بله عزیزم😊

6 فروردین 99 16:16
این داستانها منابعشان کجاست؟
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
بخشی از ذهنمون 🙃
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
6 فروردین 99 16:17
آفرین خیلی خوب بود
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
ممنون زهرا جون🤩
دخــــــتــرخــــالــــہدخــــــتــرخــــالــــہ
6 فروردین 99 16:18
آفرین به اجی خوتم💋💋😍😍😍
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
ممنون عشقم😊

1 مهر 99 21:31
قشنگه ولی مرینت نیست مارینت❤️❤️