دختر نویسندهدختر نویسنده، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
دختر نقاشدختر نقاش، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

داستان های من و دخترخالم

بیهوده ترین روزها روزی است که نخندیده باشیم

پارت اول

1399/1/6 18:42
285 بازدید
اشتراک گذاری

مرینت توی اتاق مشغول خواندن کتاب بود که.....

پدر مرینت:مرینت بیایه بسته داری 

مرینت:خوب توش چیه ؟یه عروسک از طرف کیه؟

یه صدا:هی من عروسک نیستم

مرینت:کی بود؟. وبه دور برش نگاه کرد

یه صدا:من توی جعبه ام این پایین.

مرینت:تو مگه حرف هم میزنی ، آخه چجوری یه عروسک حرف میزنه.

عروسک:من عروسک نیستم من یه کوامی ام .

مرینت:کوامی؟

کوامی:آره دیگه تو باید برای نجات کشورت تبدیل بشی .

مرینت:آخه چجوری من تبدیل بشم ؟ 

کوامی: توباید این گوشواره رو گوش بکنی و هر وقت که کشور به کمک احتیاج داشت من میرم توی گوشوارت و تو تبدیل میشی .

مرینت: تو چقدر شبیه کفشدوزکی ؟ راستی اسمت چیه ؟ 

کوامی: آره دیگه وقتی تو هم بشی ، میشی دختر کفشدوزکی . اسم من هم تیکی هستش .

مرینت: خوب بریم که تبدیل بشیم.

پسندها (2)

نظرات (1)

☆☆ ℤ𝐚ђŘa ☆☆☆☆ ℤ𝐚ђŘa ☆☆
7 فروردین 99 2:41
داستانتون خیلی قشنگه👌
آفرین
منو💜دخترخالم❤
پاسخ
ممنون زهرا جون